...

زیبا هوای حوصله ابریست!

چشمی از عشق ببخشای تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا




تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغـــاز عالــم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تـــــو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهــــم تــــو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیــــا تا صدا از دل سنگ خیــــزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همـــآواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم

قيصر امين پور

تک بیت ناب 

من در بیان وصف تو حیران بمانده ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته ای

 

 

غزل زيبا از فروغي بسطامي

خوش آن که حلقه‌های سر زلف وا کنی

دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

 کار جنون ما به تماشا کشیده‌است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

 کردی سیاه، زلف دو تا را که در غمت

مویم سفید سازی و پشتم دو تا کنی

 تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا

من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

 من دل ز ابروی تو نبرم به راستی

با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی 

 گر عمر من وفا کند، ای ترک تندخوی

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی 

 سر تا قدم، نشانه تیر تو گشته‌ام

تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی 

 تا کی در انتظار قیامت، توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی 

 دانی که چیست حاصل انجام عاشقی؟

جانانه را ببینی و جان را فدا کنی 

 شکرانه ‌ای که شاه نکویان شدی به حسن

می‌باید التفات به حال گدا کنی  

آفاق را گرفت، فروغی فروغ تو

وقت است اگر به دیده افلاک جا کنی 

چند تك بيت زيبا

 

رسمي كه هيچ آه نگويند و جان دهند

ما،‌ در ميان مردم عالم گذاشته ايم.

***

به وعده دور از وفا خرسند بودم

با هيچ هم اي بي وفا شادم نكردي

***

وعده وصل به فردا دهي و مي داني؟

هركه امروز تو را ديد به فردا نرسد.

 

 

شعری از قهار عاصی

سحری به ياد رويت هوس نماز كردم



به حضور دل تپيدم بخدا نياز كردم



همه خانه را خيالت بگرفت و آرزويت



لب ناله بسته ميشد، در گريه باز كردم



گله ها ی شام هجران و غمينه ها غربت



دوسه نكته بود از درد، منش دراز كردم



به مقام كبريايي كه سخن نداشت راهی



به دعا نه رفت كاری و ترانه ساز كردم



عطشم چنان ز جا برد كه رفته رفته آخر



ره كربلا گرفتم سفر حجاز كردم



پروپای جلوه هايت گل سرخ بود



تب عشق دست داد و سروپا گداز كردم

غزلی از صوفی عشقری

ای بت فرنگ آیین رحم بر دل ما کن
میتپم به خاک و خون حال من تماشاکن
یا رضای خود میخواه یا بگفته یی ماکن
شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

از رخ چو خورشیدت نوک برقه بالا کن
بر سر اسیرانت صبح حشر برپا کن
شانه زن به زلف خود پیچ کاکلت واکن
شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

سرمه یی مروت  را زیب چشم شهلا کن
خاکسار عشقت را جان من تسلا کن
پیچ و تاب زلفت را اندک اندکی وا کن
شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

یا قدم سفلی نه یا وطن به علیا کن
یا میان ظلمت باش یا بنور ماوا کن
هرچه خواهشت باشد ای مه یی دل آراکن
شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

عشقری اسیرت شد جانبش تماشا کن
عقده یی دل اورا با کرشمه یی وا کن
حاجتش برار آخر آرزویش اجرا کن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

یک مو زیان به شوکت حسنت نمی رسد

 

بی گفتگو  به کلبه ام ای آشنا بیا

بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا

در زنده گی نیامدی روزی بپرسشم

مُردم کنون به فاتحه بهر خدا بیا

یکمو زیان به شوکت حسنت نمیرسد

روزی سوی شکسته دلی بینوا بیا

 

یک روز در آغوش تو آرام گرفتم

یک عمر قرار از دل ناکام گرفتم

 

حافظ

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر

تا سحرگه زکنار تو جوان برخیزم

برسر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت زلحد رقص کنان برخیزم

 

 

با هر که حرف دوستی اظهار می کنم

خوابیده دشمنیست که بیدار می کنم

از بسکه در زمانه یکی اهل درد نیست

اظهار درد خویش به دیوار می کنم

 

به نقل از سید ظاهر حبیبی

پرواز روح از حصار تن

انگاه منت به خاک گذارو قدم بنه

با گام های چون پرمرغان

سبک به راه

بگذر ز جاده ها 

به سوی کلبه ام بیا

هرگز نیاز نیست که خبر سازی مرا . 

 بگذار تا که من 

از شوق باز امدن ناگهانیت

 پرواز روح را نگرم از حصار تن

حميد مصدق

مستي نصيب ماست

 
مستی نصیب ما است که ما یار دیده ایم
دامان حرص و آز ز گیتی کشیده ایم
پیغام  پند  شیخ  نیاید  به  گوش  ما
کآواز وصل دوست ز خنجر کشیده ایم
جز مرگِ زیرِ تیغ نگیرد سراغ ما
با عشق زنده ایم چو در خون تپیده ایم
از مام روزگار چه منت کشیم ما
چون سهم شیر خویش ز پیکار مکیده ایم
از خار جور خصم چه پروا که عمرها است
با پای دل به خار مغیلان دویده ایم
مطلق به هیچ قید مقید نمی شود
اسرار واجبیم که امکان گزیده ایم
سیر تحولات ره ارتقاء ما است
جانی سپرده ایم به جانان رسیده ایم
در کیش پاک عشق دو رنگی حرام بود
جز مهر زلف یار علایق بریده ایم
بار خزان و محنت پیری از آن بریم
در مرتعِ بهارِ جوانی چریده ایم
زان مجمعی که مرهم زخمی نمی شدند
تنها رمیده ایم ز تن ها رمیده ایم
از مرگ ما سرور نصیب رقیب نیست
در جسم اجتماع روانها دمیده ایم
بلخی قیود حبس کمند شکار ما است
صیاد مقصدیم به زندان خزیده ایم
 
                                     شهيد علامه سيد اسماعيل بلخي
منبع شعر وبلاك http://www.balchi313.blogfa.com/
 

 

دل همي گويد بيا با هم بسازيم خانه اي

                                          عاشقانه خانه ندارند دل مگر ديوانه اي؟

 

 

مطرب مهتاب رو

 

مطرب مهتاب رو آنچ شنيدي بگو

ما همگان محرميم آنچ بديدي بگو

اي شه و سلطان ما اي طربستان ما

در حرم جان ما بر چه رسيدي بگو

نرگس خمار او اي كه خدا يار او

دوش ز گلزار او هرچه بچيدي بگو

اي شده از دست من چون دل سرمست من

اي همه را ديده تو آنچه گزيدي بگو

عيد بيايد رو د. عيد تو ماند ابد

كز فلك بي مدد چون برهيدي بگو

در شكرستان جان غرقه شدم اي شكر

زين شكرستان اگر هيچ چشيدي بگو

مي كشدم مي به چپ مي كشدم دل به راست

رو كه كشاكش خوش است تو چه كشيدي بگو

مي به قدح ريختي فتنه برانگيختي

كوي خرابات را تو چه كليد بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما

پرده حاجات ما هم تو دريدي بگو

ماه به ابر اندرون تيره شده است و زبون

اي مه كز ابرها پاك و بعيدي بگو

ظل تو پاينده باد ماه تو تابنده باد

چرخ تو را بنده باد از چه رميدي بگو

عشق مرا گفت دي عاشق من چون شدي

گفتم بر چون مني ز آنچه تنيدي بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم

عافيتا همچو مرغ از چه پريدي بگو

 

                               -مولانا-

حافظ

 

مژده وصل تو كو كز سر جان بر خيزم

طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

به ولاي تو كه گر بنده اي خويشم خواني

از سر خواجه گي كون و مكان برخيزم

بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين

تا به بويت زلحد رقص كنان برخيزم

گرچه پيرم تو شب تنگ در آغوشم گيرم

تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم

روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

چگونه مي توان زندگي كرد؟

چگونه ميتوان در اين دنيا زندگي کرد ؟
دنيايي که در آن آدم ها روزي چندين بار عاشق مي شوند
دنيايي که در آن عشق را تنها در ويترين کتابفروشي ها ميتوان يافت
دنيايي که در آن محبت و صداقت مرده
و جاي آنها را بي وفايي و دروغ گرفته
دنيايي که در آن دروغ   عادت
بي وفايي      قانون
و دل شکستن     سنت است

شعر از حسين پناهي

حرمت نگه دار دلم گلم
كين اشك خونبهاي عمر رفته من است

ميراث من. نه به قيد قرعه.  نه به حكم عرف
يكجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده با آتش سيگار متبرك ملعون


كتيبه خوان خطوط قبايل دور
اين سرگذشت كودكي ست كه به سر انگشت پا
هرگز دستش به شاخه ي هيچ آرزويي نرسيده است.


هر شب گرسنه مي خوابيد
چند و چرا نمي شناخت دلش
گرسنگي شرط بقا بود به آيين قبيله ي مهربانش


پس گريه كن مرا. به طراوت
به دلي كه مي گريست بر اسب باژگون كتاب دروغ تاريخش
و آواز مي خواند رياضيات را
در سمفوني با شكوه جدول ضرب با همكلاسيهايش : ا
دودوتا چهار تا ... چهار چهار تا بيس چهار تا ...... پنج پنج تا ....... شش شش تا ... ا
در يازده سالگي پا به دنياي شگفت كفش نهاد
با سر تراشيده و كت بلندي كه از زانوانش مي گذشت
با بوي كنده ي بد سوز و نفت و عرق هاي كهنه هاي دلم گلم
اين اشكها خون بهاي عمر رفته من است
دلم گلم اين اشكها خون بهاي عمر رفته من است
ميراث من
حكايت آدمي كه جادوي كتاب مسخ و مسحورش كرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار وا نهاده ام مهر مادري ام را گهواره ا م را به تمامي
و سياه شد در فراموشي سگ سفيد امنيتم
و كبوترانم را از ياد بردم
و مي رفتم و مي رفتم و مي رفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه اي به صفحه اي
از چهره اي به چهره اي
از روزي به روزي
از شهري به شهري
زير آسمان وطني كه در آن فقط مرگ را به مساوات تقسيم مي كردند ... ا
سند زده ام يكجا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سيگار متبرك ملعون
كه مي تركاند يكي يكي حفره هاي ريه هايم را
تا شمارش معكوس آغاز شده باشد بر اين مقصود بي مقصد
از كلامي به كلامي
و يكي يكي مردم بر اين مقصود بي مقصد
كفايت مي كرد مرا حرمت آويشن
مرا مهتاب – مرا لبخند
و آويشن حرمت چشمان تو بود . نبود ؟
پس دل گره زدم به ضريح انديشه اي كه آويشن را مي سرود

حرمت نگه دار .... گلم ... دلم .... اشكهايي را كه خونبهاي عمر رفته ام بود
داد خود را به بي دادگاه خود آوردم ... همين
نه
نه ... به كفر من نترس ... نترس كافر نمي شوم هرگز ... زيرا به نمي دانم هاي خود ايمان دارم
انسان و بي تضاد ؟!
خمره هاي منقوش در حجره هاي ميراث
عرفان لايت با طعم نعنا

شك دارم به ترانه اي كه زنداني و زندانبان همزمان زمزمه مي كنند

بس ادامه مي دهم سرگذشت مردي را كه هيچ كس نبود با اين همه تهي اگر نمي بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود
چون آن درخت كه زير باران ايستاده است
نگاهش كن
چون آن كلاغ
چون آن خانه
چون آن سايه
ما گلچين تقدير و تصادفيم ... استواي بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور رنگ ... در اشكال گرفتار آمدم
مستطيل هاي جادو - مربع هاي جادو
من در همين پنجره معصوميت آدم را گريه كردم
ديوانگي هاي ديگران را ديوانه شدم

زلف به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمويم
از ديوار راست بالا رفتم به معجزه ي كودكي با قورباغه اي در جيبم
حراج كردم همه ي رازهايم را يكجا دلقك شدم با دماغ پينوكيو و بته ي گَوَني به جاي موهايم ... ا
آري گلم دلم ... حرمت نگه دار ... كين اشكها خونبهاي عمر رفته من است .. ا
سرگذشت كسي كه هيچ كس نبود .. و هميشه گريه مي كرد ... ا
بي مجال انديشه به بغض هاي خود ... ا
تا كي مرا گريه كند... تا كِي ... ا
و به كدام مرام بميرد ... ا
آري گلم دلم ... فریاد بزن مرا ... ا
و به آفتاب فردا بيانديش كه براي تو طلوع مي كند ... ا
با سلام و عطر آويشن

به جز او عالمي را بردم از ياد

 

 

سيه چشمي بكار عشق استاد

به من درس محبت ياد ميداد

مرا از ياد برد آخر ولي من

به جز او عالمي را بردم از ياد

راحت دل بي قرار (شعرزيبايي از سعدي)

مگر نسیم سحر ، بوی زلف یار منست
که راحتِ دلِ رنجورِ بی قرارِ منست

به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخور اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما ، غیر ، در نمی گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست