قلب نا آرام

 

سخت است اگر بی خوابی به سر آدم بزند و خیالات انسان مانند ابرهای سیاه زمستانی یکباره این  کالبد نحیف انسان را تصاحب کند و هی به مغز و قلب انسان فشار بیاورد . و نگذارد در نیمه شبان هنگامیکه دیگران با قلب و روحی آرام خوابیده او را به خواب نگذارد. و مجبور کنند که از بستر نرم و گرم بلند شده در پشت پنجره زمستان هی به آسمان تاریک و ظلمانی که از ابر پوشیده و سوسوی از یک ستاره در جای از این آسمان که ابر کمتر است دیده می شود زل بزند

نمی دانم چه می خواهند و چرا چنین وحشت ناک و ناگهانی در بعض اوقات هجوم می آوردند انگار که آسمان و زمین و آنچه در بین این دو هست با من سر ستیزه دارد و به من اخطار می دهد که هی! هی! هنوز هستی! و می خواهی راحت و آرام سر بر بالین بگذاری و بخوابی؟

و گاهی در اعماق روحم کسی فریاد می زند که هی! داری چه کار می کنی به کجا و به کدام سو داری حرکت می کنی؟

تو که در شب راحب بگیری و بخوابی و روز ها هم که از روزمره گی و زد و بند با دیگران و اجتماع وقت نداری پس کی می خواهی این روحت را پرواز بیاموزی؟ کی می خواهی حرکت کنی از خویش به سوی او را شروع کنی و تمرین کنی؟

کی می خواهی خودت تنهای تنها با معبودت خلوت کنی و هی بگی ( یاربی من لی غیرک)

و بگی ( اغفر ذنوبی کلها ) و ...

 


 

خدایا! دلم را حاضر کن، یا دعای بی دلان بپذیر

 

خدایا!

به من بیاموز به تو عشق بورزم

نه به خودم

متبرکم گردان

تا با نادیده گرفتن خود

پیوسته ، هرزمان در فکر تو باشم.

الهی ! تا با توام ، بیشتر از همه ام و تا با خودم کمتر از همه

خدایا!

زندگی ام چون زرقیست

دستخوش توفان

تو زورق بان منی

زورقم را به تو می سپارم

آن را به هرجا که می خواهی ببر

ما انسان های ضعیف در مقابل خداوند چنان عظیم و قدرت مند که از همه جهات به آن احتیاج داریم و حتی یک  هزارم یک ثانیه هم اگر ما را رها کند چنان مهو و نابود می شویم که دیگر اثری نه در این دنیا و در آن دنیا از ما باقی خواهد ماند. گاهی در مقابل بعض از مشکلات که از عهده خودما بر نمی آید و می فهمیم باید یک قدرتی ما فوق قدرت بشر باشد که به ما کمک کند آنگاه هست که متوجه می شویم ما به خدا نیاز داریم ولی تا مشکلات نباشد ما خدا را فراموش می کنیم.

پس اگر مشکلاتی داریم که آن باعث شده به یاد خدا بیفتیم باید شکر آن مشکلات را بکنیم و سپاس گذار خداوند باشیم که ما را به خودش متوجه ساخته است اگرچه توجه ما به او هیچ منفعت برای او ندارد ولی توجه ما به خداوند برای ما همه چیز است.

برای همین امروزها یک سری مشکلات برایم پیش آمده که از هرزمان بیشتر احساس می کنم به خداوند نیاز دارم.

گاهی می گویند زمانی مشکل برایمان به وجود آمد متوجه خدا بشویم و از او بخواهیم که مشکل ما را حل نماید ، اما دعا هم شرایط دارد باید با حضور قلب و خاشعانه باشد.

راستیش به قول یکی از عرفا که در هنگام نماز می گفت: ( خدایا دلم را حاضر کن، یا نماز بی دل بپذیر) من هم به خداوند گفتم خدایا اگرچه دلم حاضر نیز و قلبم با زبانم همراهی نمی کند ولی خودت بپذیر

راستی هم اگر خداوند در زمان مشکلات به داد این انسان ها نرسد، پس این انسان با این همه محدودیت ها و ضعف هایکه دارد چکار کند؟ بعضی ها چنان خداوند را فراموش می کنند که اینگار خودشان توانایی دفع بلا و مصیبت را دارند و نیاز به هیچ قدرت برتر ندارند.

بعضی ها چنان تکبر می ورزند که انگار خودشان صاحب خودشان هست.

ولی این همه نا فرمانی که ما می کنیم اگر خداوند بخواهد با ما بد کند چه کسی پیدا می شود که ما را از او نجات دهد.؟

بقول دکتر شریعتی که میگفت ( خدایا من اگر بد کنم تو را بندگان خوب بسیار است ولی اگر تو یاری ام نکنی مرا خدای دیگر کجاست) .

در آخر چند جمله نیایش:

 

خدایا!

به من بیاموز به تو عشق بورزم

نه به خودم

متبرکم گردان

تا با نادیده گرفتن خود

پیوسته ، هرزمان در فکر تو باشم.

 

الهی ! تا با توام ، بیشتر از همه ام و تا با خودم کمتر از همه

خدایا!

زندگی ام چون زرقیست

دستخوش توفان

تو زورق بان منی

زورقم را به تو می سپارم

آن را به هرجا که می خواهی ببر

بهار

 

دوستان عزيز يك مدتي نبودم و نتوانستم پست جديد بگذارم و نوروز هم آمد و نتوانستم به موقع خدمت عزيزان تبريك بگويم.

حالا هم دير نشده امروز ۶ روز از بهار گذشته جا دارد كه خدمت دوستان فرارسيدن بهار و سال نو هجري شمسي را تبريك عرض كنم و اميد وارم مانند بهار با طراوت و سر سبز و شاد باشيد و سال خوب و خوشي براي دوستان آرزو مندم اميدوارم كه امسال سال برآورده شدن مهمترين آرزوهاي شما باشد.

و امسال همان سالي باشد كه چشم همه منتظران به جمال منتظر روشن گردد و جمال آن فرزند آدم و خاتم كه بي مثل و مانند است كه جمال دل آراي او روشن تر و زيباتر و دلنشين تر از خورشيد آسمان است را از پس پرده غيب به عرصه ظهور رسد. انشاء الله

 

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

 

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم

 

چه راست گفت بزرگ مرد معاصر " اهميت يك انسان در حرف هاييست كه براي نگفتن دارد" اين حرف ها مي تواند از هر نوع جنس باشد. گاهي اين حرف ها مي تواند براي انسان هاي بزرگ چون شريعتي خيلي از جنس عالي باشد و رنگ و بوي خدايي داشته باشد. و گاهي براي شخص مثل هدايت جنس ديگري باشد كه تحمل نياورد خودش را خلاص كرد. اما براي آدم هاي كوچك مثل من در حد خودم هست در سطح پايين ولي در حد خودم و براي خودم خيلي مهم هست و احساس مي كنم كه ديگر تحمل كشيدن بار اين همه حرف ها را ندارم. اين حرف ها دردهاييست كه مثل خوره بقول صادق هدايت روح مرا مي خورد و  مي تراشد.

واي كه چقدر  احساس مي كنم انسان تنهاست. تنهايي چه دردي بزرگيست كه بني آدم دچار آن شده است.

اين تنهايي با هيچ شخص پر نمي شود. چرا كه انسان است و خودش و خودش و خودش و مسئول كارهايش هم تنها خودش هست و تنها خودش هم هست كه پاسخ گوي اعمال نيك و بد خود است از اينجا معلوم مي شود كه انسان تنهاست.

تحمل اين همه درد و اين همه رنج و اين همه سئوال بي جواب واقعا سخت است.

اين حرف درست است كه در تنهايي ترين تنهايي ها خدا هست.

و خداست كه بقول شريعتي جانشين همه نداشتن هاست.

درست است

ولي براي آدم هاي كه ايمان خالص دارد و اين خلوص هم آسان بدست نمي آيد. رياضت ها بايد كشيد و زحمت ها و بي خوابي ها و شب نشيني ها و خلوت هاي نيمه شبان با خداست كه اين خلوص را در پي دارد. و شرط اين همه رياضت هم آگاهيست يعني بايد با آگاهي او را ستايش كني تا به كمال مطلق توكل برسي.

و اينجاست كه تحمل درد و رنج و محنت روزگار آسان مي شود تا جاييگه مانند زينب كبرا شهادت برادرانش. فرزندانش . برادرزاده هايش و ياران باوفاي برادرش را يكجا در نيم روز به چشم خويش مي بيند و بعد از طعنه دشمن خطاب به دشمن مي گويد من " در كربلا بجز از زيبايي چيزي نديدم".

 

اما سخت است درد و رنج اين زندگي براي انسان هاي مثل من كه سراسر لغزش است و گناه. و قلب هايكه با لكه هاي گناه سياه شده و توبه هاي كه مكرر همه شكسته شده .

ديگر احساس مي كند كه خدا هم او را دوست ندارد و ديگر به او نگاه نمي كند.

اين است  كه تنهايي سخت تر است و سخت تر مي شود.

زمانيكه ديگر آبرو نمانده كه به پيشگاه او سر بلند كني بگي يارب!

 

پس چكار بايد كرد؟

 

بله چاره اي ديگري نيست.

 

بايد باز دوباره برگرديم  بگوييم خدا! من باز آمدم.

 

هر چه هستم تو بپذير كه جز دري تو سراغ ندارم.

و جز در خدا در ديگر وجود  ندارد كه هزار ها دفعه بري و برگردي و باز هم قبولت كنند.

آخر او الرحم الراحمين است.

 

پس العفو گويان و با چشم گريان دست بر حلقه درش مي زنيم.

و مي گوييم: " الهي و رب من لي غيرك" ( خدايا من جز تو كسي ندارم) پس مرا بپذير كه بر خويشتن ستم كردم.

تنها دارايي من

 

فكرش را كه مي كنم مي بينم اينطوريكه من دارم تو زندگي پيش ميرم اگه ادامه بدم چند سال بعد ديگر اثري از من باقي نخواهد ماند الي يك كالبد كه همه اميد ها و ‌آرزوهايش را در خود دفن نموده و  تبديل به يك گورستان متحرك مي شود. گاهي با خودم فكر مي كنم و به خودم  ميگويم چه ساده لوحانه به اميد هزاران آرزوي كه در دل داشتم زندگي كردم كه شايد روزي به آنها برسم حالا كه مي بينم خيلي از آن اميد ها و آرزوهايكه يك زمان خيلي برام مهم بود و حاضر بودم جانم را براي بدست اوردنشان بدهم حالا خيلي كم رونق گرديده اند و ديگر آرزوها و اميد هاي جديد پيدا كردم و اين روند احتمالا تا آخر عمر ادامه دارد.

آرزوهاي قديمي در اين دل بي صاحب من دفن و ديگر رشد مي كند بابا اين همان تناسخ كه  مي گويند در دل من  است يكي مي ميرد ديگر زنده مي شود و اين يكي هم به جاي نرسيده دوباره دفن مي شود و ديگر رشد مي كند.

حالا من ماندم كه با اين دل چه كنم! بابا عجب جاي عجيبيست اين دل اين همه رنج و مشقت و درد را تحمل مي كند و اينهمه آرزوهاي برآورده نشده را در خود جاي داده و باز هم زير اين بار تحمل مي كند و  از پا در نيامده. بابا ايول

ولي چه خوب گفته يكي از بزرگان كه " اميد را از كسي نگيريد شايد اميد تنها چيزيست كه اون دارد"

راست گفته با اينكه همه آرزوهايم به باد رفته باز هم به اميدي زنده هستم كه شايد روزي...

ولي اگر  اين اميد را هم از دست بدهم آنوقت شايد بهانه اي براي زندگي نداشته باشم.

 

تملق هاي يك موجود ضعيف در برابر قدرت مطلق

آسمان مال تو

زمين مال تو

شب هاي پر ستاره مال تو

روزهاي خورشيدي و روشن مال تو

بحر ها و دريا ها و كوها و جنگل ها و صحرا ها و گل و گياه و سبزه زارها مال تو

پرنده ها و حيوانات درنده ها و چرنده ها مال تو

همه هستي مال تو.

.

.

.

نه! فكر نكن من چيزي براي خودم ميخوام

 

همه هستي مال تو.

اصلاً من چرا بگم مال تو آخر معلوم  است كه همه هستي از آن توست

 

مال من!!؟

هيچ ؛ اصلاً مني وجود ندارد كه بخواد چيزي داشته باشد.

من كه عددي نيستم در مقابل تو؛ بگم؛  من

.

.

.

خوب!      خداي عزيز؛ قادر بي چون و چرا!؛ خداي توانا و دانا!  اي مهربان ترين مهربانان!

اي ياور بي كسان! با اين بيچاره گي و تهيدستي كه در من مي بيني آيا مستحق ترحمت نيستم؟

خدا! مي بيني كه صاحب هيچ چيز نيستم

خدا! مي بيني كه حتي قدرت دفع شر را از خودم ندارم.

خدا! مي بيني كه حتي قدرت دست يابي به خير را هم ندارم

خدا! مي بيني كه حتي نمي دانم براي من چه چيز خوب است چه چيز بد است

خدا! مي بيني كه حتي نمي توانم آنچيز را كه مي خواهم بگويم هم به زبان بياورم

خدايا! مي داني اين يعني چه؟

يعني خدا! اين نهايت بيچارگي‎ نهايت بدبختي نهايت تنگدستي من است.

اي خالق من. به اين مخلوق ضعيف و ناتوان خود رحم كن

اگر تو رحم نكني پس كه به من ترحم خواهد كرد.

من دري جز در خانه اي تو نمي شناسم. دستم را بگير كه در گرداب روزمره گي دارم سقوط مي كنم

اگر دستم را نگيري ديگر اميدي نيست.

تو را به رحمت بي منتهايت قسم

تو را به سفيران وحيت قسم

تو را به وارثان پيامبرانت قسم

كه به اين مخلوق ناتوان  شكست خورده رحم كن و دستم را بگير و نگذار كه در دام شياطين روزگار بيفتم

و نجاتم بده اي خداي با عزت و اقتدار

 

خدايا در آخر ميگم:

خدايا اگر دعوتم رد كني يا قبول = من و دست و دامان آل رسول

زمستان

يكي از آرزوهاي كودكي ام اين بود زمانيكه در زمستان آدم هاي بي سر پناه را مي  ديدم كه از سر ما دارند مي لرزند و جايي براي استراحت ندارند در آنحاليكه من داشتم به طرف كلبه گرم خودم مي رفتم مي ديدم كه در چند دقيقه كه بيرون هستم از سرما دارم يخ مي زنم اما بعضي آدم ها شب ها هم جايي گرم براي استراحت ندارند. آن وقت با خود آرزو مي كردم كاش مي توانستم خانه بزرگي بسازم و يك بخاري بزرگي هم نسب كنم و داخل آنرا با قالين هاي رنگارنگ و دوشك هاي نرم و مخملي فرش كنم و  هرچه آدم بي خان و مان و در به در را جمع كنم بيارم توي اون خونه بگم اين سه ماه زمستان را بگيريد بخوابيد و خودم هم مي رفتم برايشان غذا و نان تهيه مي كردم. و در شب همه دور اون بخاري جمع مي شديم و از افسانه هاي كهن مي گفتيم و مي شنيديم و اين آرزوي هميشگي من در زمستان ها بود. ولي بعد ها كه بزرگ شدم  ديدم نه اين بد بخت ها يكي دو تا و يا صد تا نيستند كه در يك خانه بشه جاي كرد بايد همه آدم هاي دست در دست هم دهند هر كدام كاري انجام دهد تا بشود اين قشر كه از ميليون ها تجاوز مي كند را سر و سامان داد. در يكي از وبسايت ها شعر از محمد علي افراشته شعر در مورد زمستان و برف بود كه توصيف زمستان ثروتمندان و فقرا بود كه خالي از لطف نيست كه شما هم بخوانيد:

زمستان ثروتمندان

توی اين برف چه خوب است شکار، آی گفتی!

گردش اندر ده ما، اونور غار، آی گفتی!

ران آهويی و سيخی و کباب و دم و دود

اسکی و ويسکی و آجيل آچار، آی گفتی!

ويسکی و کتلت و کنياک فراوان خوردن

يله دادن به سر و سينه يار، آی گفتی

به به ای برف، چه خوبی، چه ملوسی، ماهی

زينت محفل مايی تو، ببار، آی گفتی!

سپس شاعر از زبان فقرا با برف حرف می‌زند:

توی اين برف چه خوب است الو، آی گفتی!

يک بغل، نصف بغل، هيزم مو، آی گفتی

زير يک سقف، ولو بی در و پيکر، جايی

تا در اين برف نباشيم ولو، آی گفتی!

مشت مالی سر حمامی و بعدش کرسی

يک شب اندر همه عمر ولو، آی گفتی!

زمستان فقرا

صد نفر برهنه و گرسنه، غارت گشته

سه نفر گرم به يغما و چپو، آی گفتی!

زحمت کار زما، راحتی از آن حشرات

کشت از ما و از آن عده درو، آی گفتی

مادری زاده مرا مثل تو، ای خفته به ناز

ميرسد نوبت ما، غره مشو، آی گفتی!

وه چه غولی، چه مهيبی، چه بلايی ای برف

قاتل رنجبرانی تو، برو، آی گفتی!