دل شكسته
وقتي دل تنها كالائيست كه خدا شكسته آنرا مي خرد
پس چرا من به دست كسي كه دلم را شكسته بوسه نزنم؟
وقتي دل تنها كالائيست كه خدا شكسته آنرا مي خرد
پس چرا من به دست كسي كه دلم را شكسته بوسه نزنم؟
فكرش را كه مي كنم مي بينم اينطوريكه من دارم تو زندگي پيش ميرم اگه ادامه بدم چند سال بعد ديگر اثري از من باقي نخواهد ماند الي يك كالبد كه همه اميد ها و آرزوهايش را در خود دفن نموده و تبديل به يك گورستان متحرك مي شود. گاهي با خودم فكر مي كنم و به خودم ميگويم چه ساده لوحانه به اميد هزاران آرزوي كه در دل داشتم زندگي كردم كه شايد روزي به آنها برسم حالا كه مي بينم خيلي از آن اميد ها و آرزوهايكه يك زمان خيلي برام مهم بود و حاضر بودم جانم را براي بدست اوردنشان بدهم حالا خيلي كم رونق گرديده اند و ديگر آرزوها و اميد هاي جديد پيدا كردم و اين روند احتمالا تا آخر عمر ادامه دارد.
آرزوهاي قديمي در اين دل بي صاحب من دفن و ديگر رشد مي كند بابا اين همان تناسخ كه مي گويند در دل من است يكي مي ميرد ديگر زنده مي شود و اين يكي هم به جاي نرسيده دوباره دفن مي شود و ديگر رشد مي كند.
حالا من ماندم كه با اين دل چه كنم! بابا عجب جاي عجيبيست اين دل اين همه رنج و مشقت و درد را تحمل مي كند و اينهمه آرزوهاي برآورده نشده را در خود جاي داده و باز هم زير اين بار تحمل مي كند و از پا در نيامده. بابا ايول
ولي چه خوب گفته يكي از بزرگان كه " اميد را از كسي نگيريد شايد اميد تنها چيزيست كه اون دارد"
راست گفته با اينكه همه آرزوهايم به باد رفته باز هم به اميدي زنده هستم كه شايد روزي...
ولي اگر اين اميد را هم از دست بدهم آنوقت شايد بهانه اي براي زندگي نداشته باشم.
سيه چشمي بكار عشق استاد
به من درس محبت ياد ميداد
مرا از ياد برد آخر ولي من
به جز او عالمي را بردم از ياد
فقر شب را بي غذا سر كردن نيست
فقر روز را بي انديشه سركردن است
يادمان باشد كه: آنها كه دوستشان مي داريم مي توانند دوستمان نداشته باشند.
آسمان مال تو
زمين مال تو
شب هاي پر ستاره مال تو
روزهاي خورشيدي و روشن مال تو
بحر ها و دريا ها و كوها و جنگل ها و صحرا ها و گل و گياه و سبزه زارها مال تو
پرنده ها و حيوانات درنده ها و چرنده ها مال تو
همه هستي مال تو.
.
.
.
نه! فكر نكن من چيزي براي خودم ميخوام
همه هستي مال تو.
اصلاً من چرا بگم مال تو آخر معلوم است كه همه هستي از آن توست
مال من!!؟
هيچ ؛ اصلاً مني وجود ندارد كه بخواد چيزي داشته باشد.
من كه عددي نيستم در مقابل تو؛ بگم؛ من
.
.
.
خوب! خداي عزيز؛ قادر بي چون و چرا!؛ خداي توانا و دانا! اي مهربان ترين مهربانان!
اي ياور بي كسان! با اين بيچاره گي و تهيدستي كه در من مي بيني آيا مستحق ترحمت نيستم؟
خدا! مي بيني كه صاحب هيچ چيز نيستم
خدا! مي بيني كه حتي قدرت دفع شر را از خودم ندارم.
خدا! مي بيني كه حتي قدرت دست يابي به خير را هم ندارم
خدا! مي بيني كه حتي نمي دانم براي من چه چيز خوب است چه چيز بد است
خدا! مي بيني كه حتي نمي توانم آنچيز را كه مي خواهم بگويم هم به زبان بياورم
خدايا! مي داني اين يعني چه؟
يعني خدا! اين نهايت بيچارگي نهايت بدبختي نهايت تنگدستي من است.
اي خالق من. به اين مخلوق ضعيف و ناتوان خود رحم كن
اگر تو رحم نكني پس كه به من ترحم خواهد كرد.
من دري جز در خانه اي تو نمي شناسم. دستم را بگير كه در گرداب روزمره گي دارم سقوط مي كنم
اگر دستم را نگيري ديگر اميدي نيست.
تو را به رحمت بي منتهايت قسم
تو را به سفيران وحيت قسم
تو را به وارثان پيامبرانت قسم
كه به اين مخلوق ناتوان شكست خورده رحم كن و دستم را بگير و نگذار كه در دام شياطين روزگار بيفتم
و نجاتم بده اي خداي با عزت و اقتدار
خدايا در آخر ميگم:
خدايا اگر دعوتم رد كني يا قبول = من و دست و دامان آل رسول
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند…
يكي از آرزوهاي كودكي ام اين بود زمانيكه در زمستان آدم هاي بي سر پناه را مي ديدم كه از سر ما دارند مي لرزند و جايي براي استراحت ندارند در آنحاليكه من داشتم به طرف كلبه گرم خودم مي رفتم مي ديدم كه در چند دقيقه كه بيرون هستم از سرما دارم يخ مي زنم اما بعضي آدم ها شب ها هم جايي گرم براي استراحت ندارند. آن وقت با خود آرزو مي كردم كاش مي توانستم خانه بزرگي بسازم و يك بخاري بزرگي هم نسب كنم و داخل آنرا با قالين هاي رنگارنگ و دوشك هاي نرم و مخملي فرش كنم و هرچه آدم بي خان و مان و در به در را جمع كنم بيارم توي اون خونه بگم اين سه ماه زمستان را بگيريد بخوابيد و خودم هم مي رفتم برايشان غذا و نان تهيه مي كردم. و در شب همه دور اون بخاري جمع مي شديم و از افسانه هاي كهن مي گفتيم و مي شنيديم و اين آرزوي هميشگي من در زمستان ها بود. ولي بعد ها كه بزرگ شدم ديدم نه اين بد بخت ها يكي دو تا و يا صد تا نيستند كه در يك خانه بشه جاي كرد بايد همه آدم هاي دست در دست هم دهند هر كدام كاري انجام دهد تا بشود اين قشر كه از ميليون ها تجاوز مي كند را سر و سامان داد. در يكي از وبسايت ها شعر از محمد علي افراشته شعر در مورد زمستان و برف بود كه توصيف زمستان ثروتمندان و فقرا بود كه خالي از لطف نيست كه شما هم بخوانيد:
زمستان ثروتمندان
توی اين برف چه خوب است شکار، آی گفتی!
گردش اندر ده ما، اونور غار، آی گفتی!
ران آهويی و سيخی و کباب و دم و دود
اسکی و ويسکی و آجيل آچار، آی گفتی!
ويسکی و کتلت و کنياک فراوان خوردن
يله دادن به سر و سينه يار، آی گفتی
به به ای برف، چه خوبی، چه ملوسی، ماهی
زينت محفل مايی تو، ببار، آی گفتی!
سپس شاعر از زبان فقرا با برف حرف میزند:
توی اين برف چه خوب است الو، آی گفتی!
يک بغل، نصف بغل، هيزم مو، آی گفتی
زير يک سقف، ولو بی در و پيکر، جايی
تا در اين برف نباشيم ولو، آی گفتی!
مشت مالی سر حمامی و بعدش کرسی
يک شب اندر همه عمر ولو، آی گفتی!
زمستان فقرا
صد نفر برهنه و گرسنه، غارت گشته
سه نفر گرم به يغما و چپو، آی گفتی!
زحمت کار زما، راحتی از آن حشرات
کشت از ما و از آن عده درو، آی گفتی
مادری زاده مرا مثل تو، ای خفته به ناز
ميرسد نوبت ما، غره مشو، آی گفتی!
وه چه غولی، چه مهيبی، چه بلايی ای برف
قاتل رنجبرانی تو، برو، آی گفتی!
شعر زيباي از استاد شهريار. هديه به دوستان بازديدكنندگان وبلاك:
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی