پس بگو قرار بود كه تو بيايي...
میدانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسيده میآيد
پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گريهام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
سهراب سپهري
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۶/۰۶ ساعت ۱۱:۴ ق.ظ توسط سید جواد سانچارکی
|
ما آمده ایم تا از دل خستگی هامان بگوییم و از دلشکستگی هامان