يكي از آرزوهاي كودكي ام اين بود زمانيكه در زمستان آدم هاي بي سر پناه را مي  ديدم كه از سر ما دارند مي لرزند و جايي براي استراحت ندارند در آنحاليكه من داشتم به طرف كلبه گرم خودم مي رفتم مي ديدم كه در چند دقيقه كه بيرون هستم از سرما دارم يخ مي زنم اما بعضي آدم ها شب ها هم جايي گرم براي استراحت ندارند. آن وقت با خود آرزو مي كردم كاش مي توانستم خانه بزرگي بسازم و يك بخاري بزرگي هم نسب كنم و داخل آنرا با قالين هاي رنگارنگ و دوشك هاي نرم و مخملي فرش كنم و  هرچه آدم بي خان و مان و در به در را جمع كنم بيارم توي اون خونه بگم اين سه ماه زمستان را بگيريد بخوابيد و خودم هم مي رفتم برايشان غذا و نان تهيه مي كردم. و در شب همه دور اون بخاري جمع مي شديم و از افسانه هاي كهن مي گفتيم و مي شنيديم و اين آرزوي هميشگي من در زمستان ها بود. ولي بعد ها كه بزرگ شدم  ديدم نه اين بد بخت ها يكي دو تا و يا صد تا نيستند كه در يك خانه بشه جاي كرد بايد همه آدم هاي دست در دست هم دهند هر كدام كاري انجام دهد تا بشود اين قشر كه از ميليون ها تجاوز مي كند را سر و سامان داد. در يكي از وبسايت ها شعر از محمد علي افراشته شعر در مورد زمستان و برف بود كه توصيف زمستان ثروتمندان و فقرا بود كه خالي از لطف نيست كه شما هم بخوانيد:

زمستان ثروتمندان

توی اين برف چه خوب است شکار، آی گفتی!

گردش اندر ده ما، اونور غار، آی گفتی!

ران آهويی و سيخی و کباب و دم و دود

اسکی و ويسکی و آجيل آچار، آی گفتی!

ويسکی و کتلت و کنياک فراوان خوردن

يله دادن به سر و سينه يار، آی گفتی

به به ای برف، چه خوبی، چه ملوسی، ماهی

زينت محفل مايی تو، ببار، آی گفتی!

سپس شاعر از زبان فقرا با برف حرف می‌زند:

توی اين برف چه خوب است الو، آی گفتی!

يک بغل، نصف بغل، هيزم مو، آی گفتی

زير يک سقف، ولو بی در و پيکر، جايی

تا در اين برف نباشيم ولو، آی گفتی!

مشت مالی سر حمامی و بعدش کرسی

يک شب اندر همه عمر ولو، آی گفتی!

زمستان فقرا

صد نفر برهنه و گرسنه، غارت گشته

سه نفر گرم به يغما و چپو، آی گفتی!

زحمت کار زما، راحتی از آن حشرات

کشت از ما و از آن عده درو، آی گفتی

مادری زاده مرا مثل تو، ای خفته به ناز

ميرسد نوبت ما، غره مشو، آی گفتی!

وه چه غولی، چه مهيبی، چه بلايی ای برف

قاتل رنجبرانی تو، برو، آی گفتی!