چند غزل
اي مـرا آزرده از خود ، گــر پشيـمانی ، بيا
نغمه هاي نا موافق گر نمي خوانی ، بيا
تا كه ســر پيچيدي از راه وفا ، گـفتم: برو
جــز وفــا اگــر راهــي نـمــي دانـــي ، بيا
يك نفس با من نبودي مهربان اي سنگدل
زان همه نامهرباني ، گر پـشيماني ، بيا
تاب رنجـوري نـدارم در پـي رنـجـم مباش
گر نمي خواهي كه جانم را برنجاني، بيا
خود تو داني، دردها بر جان من بگذاشتي
تا نـفـس دارم ، اگــر در فـكـر درمـاني بيا
دشمن جانم تو بودي،درد پنهانم ز توست
با همه اين شكوه ها ، گر راحت جاني بيا
شاعر:مهدی سهيلی
غمي غمناك
شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است
سهراب سپهري
ما آمده ایم تا از دل خستگی هامان بگوییم و از دلشکستگی هامان